خدای کودکی های من.
خدای ازاده ی ده ساله.
هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسم
شک کنم.
به همه چیز.به خودم ، به تو ، به همه ی اونچه که بین من و تو بوده.
شبانه روز بی خوابی و فکر و فکر و فکر.
سردردهای شدید شبانه و انفجار مغزم.
که نمیتونه تو رو توی خودش جا بده.
میفهمی خدا؟؟؟؟
کاش میشد به حرمت همه ی رفاقت هایی که تا سه روز پیش شاید با هم داشتیم ظهور کنی و بیای بشینی روی مبل خونم.
بیای بشینی و من برات چای دم کنم. تو حرف بزنی.که چرا این همه درد؟؟؟؟
خدای قلبم.کاش میشد بیای و بشینی کنارم و حرف بزنی و من برات بگم از دردهای سرسام اوری که بخاطر تو دارم
حرف زیاده چون دردهای من بی نهایته.درد بودن.درد چرا بودندرد فکر
حرف نمیزنم.
فقط یک جمله و تمام
لطفا جز اون دسته ای قرارم بده که اگر بخواهی انها را به راه راست هدایت میکنی
همین
تو ,فکر ,حرف ,بیای ,ی ,بشینی ,و فکر ,بودن درد ,همه ی ,، به ,حرف بزنی
درباره این سایت