محل تبلیغات شما

یادداشت های روزانه ی یک زن...



دو سه روز پیش وبلاگمو سرچ کردم و از سر بیکاری نشستم به خوندن این سال ها .خیلی جالب بود و هست.اینکه چقد تغییر کردم.واقعا نوشتن احساسات و خاطرات و همه و همه چقد خوبه.حداقلش میتونی ببینی چه زندگی رو گذروندی و چه فکرایی داشتی .
تمام مطالبم حرف از گذشته ها و شیرینیش میزد و اینکه من همیشه ارزو داشتم به کودکیم برگردم

بینشون یه عشق چن ساله هم بود که هنوزم باهامه فقط دیگه اسمش عشق نیست.و نمیدونم چیه.بزرگسالی پختگی میاره و تجربه و من دیگه 26 سالمه و نظرم چقدر متفاوته با همه ی عاشقانه های خوب و بدی که اینجا ثبت کردم.

چن روز پیش که این همه مطلبو میخوندم فهمیدم راستی تلگرام نبود گوشیم لمسی نبود و با همین نبودن ها چقد متفاوت بود فضا.
نه نمیخوام بگم وای دلم عصر بی تکنولوژی میخواد وای دلم گذشتمو میخواد.نه.تنها چیزی که الان میگم وای دلم میخواد ،جوونی مامان و بابامه و حیاط بزرگ باباجون شون.همین.
دیگه دلم حتی فک و فامیلامونم نمیخواد.فرقی نداشتن از گذشته تا حالا.چیزی که باعث میشه فک کنیم فرق داشتن مغزمونه که خاطرات شیرین رو ازشون حفظ کرده و ما همیشه فک میکنیم گذشته چقد خوب بوده در حالیکه اگه بدتر نبوده باشه بهترم نبوده

مهر امسال سه سال زندگی متاهلیم کامل میشه موندم زمان چقد تیز میگذره و من چقد هیشکاری نکردم!!! توی این سه سال خیلی تلاش کردم که به چیزایی که میخوام برسم ولی نشد.نمیدونم ادم گاهی هر چی تلاش میکنه به در بسته میخوره مثل این میمونه که خدا باهات لج کرده .یا کائنات یا هر چیزی که هر انسانی اسمشو میزاره.
اینروزا احساس میکنم خیلی عقب موندم و چرا نرسیدم با این همه تلاش .اره نا امیدم تقریبا.تقریبا چون ادمی نیستم که با ناامیدی کنار بیام.درسته وضعیت جالبی نیست.باید خونه عوض شه.یه ساله کارم جور نشده و همچنان منتظر.انتقالی علی یه ساله بلاتکلیفه.کل امسال فقط توی سردرگمی و انتظار رفت و ما کاری نمیتونیم بکنیم.نمیدونم کی  قراره همه اینا تموم شه و وضعیت ما مشخص شه .انقد طولانی شده که من خیلی بی تفاوت شدم به اینا و به روزهای بی هدف زندگیم.تنها کار مفیدم شاید خوندن و تموم کردن چند کتاب بوده که البته واقعا درسهای زیادی از کتابام گرفتم .

مدتها نیومدن با خودش هزاران حرف داره و منم قصد دارم فقط حرف بزنم و میخوام از این به بعد بیام و بنویسم.مدتی که نبودم از نوشتن دور هم نبودم. البته که همیشه یه دفتر خاطرات باهامه و خیلی نوشتم.نوشتنی های خوبی نبوددوس دارم اینجا ازشون بنویسمتصمیم دارم خیلی بی پروا تر بنویسم.هر چی که دلم میخواد به هر کی که دلم میخواد.من برگشتم با دنیایی از حرف.

سردرگمم.خیلی وقته.شاید نزدیک به یک و نیم سال .دقیقا از اول ازدواج و شروع یه وضعیت جدید
امشب یکی منو یاد اینجا انداخت و ارامش پس از نوشتن.حتی اگه هیچ کس نخونتشون.مهم فقط کیبورد و احساس منه که تخلیه میشه .اینجا.

یک سال و اندی سردرگمی این روزها شده یه کوه مشکل که نمیدونم باهاشون چیکار کنم.
خیلی وقتها فک میکنم چه اشتباه بزرگی بوده این تاهل .
بدرد من نمیخورد.من به تنهایی عادت داشتم.به فکر.به کتاب.به من.به جستجوی درون.

دو ساله دارم تلاش میکنم که زن باشم.اما نمیشه انگار.من نمیتونم یه زن باشم.
هر روز بیشتر حس شکست دارم .شکست زندگی متاهلی و دغدغه های نه ای که من هیچوقت ندارمشون.
چون دوست ندارم که داشته باشم.

این روزها کابوس شده برام مادر بودن.شدیدا غریبم با این واژه.و پر از وحشت.حس نابودی میکنم.
کاش متاهل نبودم.کاش .کاش.کاش.

این روزها همه چیز به هم ریخته.من بیشتر از قبل زن نیستم.بیشتر از قبل متنفرم از خونه و زن.
بیشتر از قبل متنفرم از جنسیت.از نقش.بیشتر از قبل متنفرم از این ازاده ی جدید و زندانی.
این روزا به هر چیزی فک میکنم جز زندگی متاهلی خودم.که بلاتکلیف مونده.و به همه ی ارزوهام دهن کجی میکنه

کاش میشد با یه پاک کن خیلی چیزا رو پاک کرد و دوباره کشید.یه جور دیگه.
این روزا بیشتر از قبل از همه ی ادما گوشه میگیرم.نمیدونم چرا انقدر تنها بودن لذت بخش شده.
خیلی زود پیر شدم انگار.شاید هم پیری نیست.25سالگی و پیری؟

این روزای خودمو دوس میداشتم اگه زن نبودم.

سلام خدا.
خدای کودکی های من.
خدای ازاده ی ده ساله.
هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسم
شک کنم.
به همه چیز.به خودم ، به تو ، به همه ی اونچه که بین من و تو بوده.
شبانه روز بی خوابی و فکر و فکر و فکر.
سردردهای شدید شبانه و انفجار مغزم.
که نمیتونه تو رو توی خودش جا بده.
میفهمی خدا؟؟؟؟
کاش میشد  به حرمت همه ی رفاقت هایی که تا سه روز پیش شاید با هم داشتیم ظهور کنی و بیای بشینی روی مبل خونم.
بیای بشینی و من برات چای دم کنم. تو حرف بزنی.که چرا این همه درد؟؟؟؟
خدای قلبم.کاش میشد بیای و بشینی کنارم و حرف بزنی و من برات بگم از دردهای سرسام اوری که بخاطر تو دارم
حرف زیاده چون دردهای من بی نهایته.درد بودن.درد چرا بودندرد فکر
حرف نمیزنم.
فقط یک جمله و تمام
لطفا جز اون دسته ای قرارم بده که اگر بخواهی انها را به راه راست هدایت میکنی
همین

سلام یه ده روزی میشه که حرف از یه ویروس بیکار و مسخره توی کل دنیاس.که منو هم خونه نشین کرده.راست و دروغش گردن کاخ نشینا.ما بنده ی رسانه ایم.غول دروغ و هرکاری دلش بخاد.
خیلی خیلی توی خونه حوصلم سر رفته.باشگاه و استخر و دور دور تطیل.یه عالمه درس و مشق دانشگامم تطیل چون زورمه.کلاسا اما مجازیه اوف ا دست استادای بیکار.بیشترین کاری که این چن وقته کردم بازی انلاین جنگی پابجی بوده
این روزا که اتفاقای دنیا و ایرانو نگا میکنم به مسخره بودن زندگی و اینکه چقد همه چی مزخرف و تکراریه پی بردم نه اینکه افسرده شما نه اتفاقا نتیجه این بوده که بگم گور پدر همه اتفاقای بد و ادمای بد و رفتارای بد و بدی هاخوش باش این دو روز دنیارو باباهمه چی مث برق و باد داره میگذره چشم ببندی پیر شدی و البته اگه به پیری برسیم با این وضعیت و مردیپس خوش باش و خوبی کن و عشق بده و عشق بگیر.دنیا هیچیه .هیچی .یه هیچی خوب بساز لاقل.
طبق معمول علی سرکاره و من خونه تنهام.اما امروز کارای زیادی کردم به جز درسهر چی فکرشو کنیورزش ، رقص ، تمیز کاری خونه ، شام ، شکرگزاری از هستی ، اب دادن به گلای خوشگلم.و و و و و و و و الانم به زور میخام یه دو خط مقاله بخونم اگه بشه  

این دو سه روزی اتقاقای ترسناک زیادی افتادتوی مزرعه ی ما خوکا با کفتارا دواشون شد.خوکا دوستای خودشونو تحریک کردن و کفتارا دوستای خودشونو.خیلی از حیونا مردن از هر دو طرف.اخرش ملوم شد خوکا و کفتارا شوخی کرده بودن و برای خنده این دوا رو راه انداختن.کلا تفریح لذت بخشیه براشون دوای بین بازیکنای دو طرف و هیجان انگیزتر و لذت بخش تر از اون مرگ و پولیه که بعدش میاد
دلم برای همه حیونای مزرعمون سوخت.نه بخاطر مرگشون.به خاطر بیشعوریشون.کاش حیونام مث ادما میفهمیدن.ولی حیونا هیچی نمیفهمن .فک کنم هیچوقت هیچی نمیفهمن.
ولی شاید وسط این همه حیون مثلا یه مشت خر باشن که بفهمن چون خرا خیلی باهوشن ولی جای غم انگیزش اونجاس که بین مثلا ده میلیارد حیونی که نفهمن و هیچوقت نمیفهمن یه مشت خر که همیشه میفهمن چقد زجر میکشن.طفلکا.کاش خرا هم مث بقیه نمیفهمیدن.چه دردی داره این فهمیدن.اونم وقتی که بین یه مشت نفهم گیر کرده باشی.مث این یه مشت خر.

اینو خیلی وقت پیش نوشتم ولی رفته بود توی چرک نویس بنا به دلایلی.امروز زدم منتشر.


سلام.اینروزا دانشگاه شروع شده و من حسابی مشغول درس و مشقم.
سه هفته ای شمال بودم چون هیچ وسیله ی نقلیه ای نبود که باهاش برگردم خونه!!! 
بله همه رفته بودن دربستی مرز مهرااان
من که حسابی دعا کردم به جونشون.
خلاصه امرو صب رسیدم بلخرهههه اونم با چه دردسری

یاد دیالوگ فیلم روزی روزگاری میفتم اینجور وقتا:
 مراد بیگ: داری چه غلطی میکنی شعبون؟
شعبون: دارم وضو میگیرم اخه غارت بی وضو برکت نداره.

هعیییی روزگار.بله.برم برسم به درس و مشقم که حالا که ا خونه بابا اومدم باید هم به خونه برسم هم به درس.

سلام به من،چقد دلم برای اینجا تنگ میشه،وقتاییم که نمیام فکرم اینجاس چون خیلی اوقات و لحظه ها دوس دارم بنویسم ولی امکانش نیست.راستش دیگه خیلی ساله دستم به قلم و دفتر هم نمیره برای نوشتن روزای خودم برای خودم.و با اینجا عجین شدم که اوینم همیشه در دسترس نیست .
این روزا همش میترسم میهن بلاگ تطیل شه و در وبلاگم تخته شه برای خودم.چون فقط منم خواننده ی خودمامیدوارم همیشه بتونم وارد اینجا شم.

الان که وارد 28 سالگی میشم حس میکنم خیلی دنیام فرق کرده.بعضی لحظه ها دلم برای قبل تر ها تنگ میشه بعضی لحظه هام خوشحالم که شدم این.
ازاده ی 28 ساله الان خیلی عاقل تر و پخته تره و لذتهاش خیلی عوض شده.یه سال اخیر تنها تر شدم.کتابهای خونده شدم خیلی زیاد شدن.سخت تر با بقیه دوست میشم.کم پیش میاد فکر نکنم.فکر فکر فکربه همه چی .به بودن،به نبودن،به ادمیت،به مرگ،به بچه هایی که متولد میشن،به درد،به فقر،به خیلی چیزا.اینروزا از اینکه فکر میکنم و میخونم و تنها شدم لذت میبرم.دیگه نمیتونم هر ادمی رو بپذیرم که چیزی به مغزم اضافه نمیکنن.دست خودم نیست بهم احساس خستگی میدن.میدونم که منم خیلی خسته کنندم برای خیلی های اینروزای دنیا.

گاهی هم غصه ی این من جدیدو میخورم.اخه این من جدید خیلی سخت میشه براش دنیا.زندگی.بعضی وقتا باید زد به سرخوشی و لذت و تا ته بودن خندید و مست کرد.بخاطر همین اینروزا وسوسم که برای خلاصی از این همه فکر و کتاب و فلسفه و درد مست کنم .تنها راه خلاصی از فکر و خلاص شدن از این همه فهمیدن ها همینه.

من انقدر عاقل شدم که همیشه توی لحظم.دیگه خیلی وقتا غصه ی چیزی که اتفاق نیفتاده رو نمیخورمو خیلی وقتا غصه ی خیلی چیزایی که اتفاق افتاده بوده رو هم نمیخورم.دچار یه خونسردی و بی تفاوتی عجیبی شدم که نتیجه ی رسیدن به این جملس که دنیا یه خواب مسخره س.

با همه ی این خونسردی ها و بی تفاوتی هام.یکی هست که اخمش ،اشکش،غمش،دردش،چنان مضطربم میکنه که من از این حسی که توی درونم بهش دارم وحشت میکنم.علی عزیزم.
طوری به بند بند وجود یه ادم بی تفاوت و خونسرد پیوند خورده که همه ی هستی رو زیر سوال میبره.واقعا عشق چیز عجیبیه.من غصه و استرس هیچی رو ندارم هیچوقت به طوریکه خیلیا بهم میگن چقد خوبه انقد توی لحظه ای.ولی این ادم و وجودش کاری میکنه که من با غمش یه شبه پیر شم.
این حس ترسناکه.وقتی که میفهمی اخرش یکی هست و یکی نیست اینجاس که میشه یه کابوس ترسناک که دلت میخاد از مغزت پرتش کنی بیرون.
دوس دارم باهاش بمیرم.خیلیا میگن عشق وجود نداره.نمیدونم شاید دیگه نداره.برای ما دو تا 11 ساله که عشق هست.خیلیم عجیبه.11ساله که انقد عجیب بهم پیوند خوردیم که خودمونم میترسیم.عشق وجود داره ولی خیلی ترسناکه.خیلی زیاد




آخرین جستجو ها

قیمت طلا و ارز consgaddicir قرآن و عفاف و عشق به خدا وب سایت 98 diaproceqas پادشاه منم فروشگاه ساعت زنانه ارزان سردار شهید علی اكبر بشنیجی countcidicin عطر خودم