سردرگمم.خیلی وقته.شاید نزدیک به یک و نیم سال .دقیقا از اول ازدواج و شروع یه وضعیت جدید
امشب یکی منو یاد اینجا انداخت و ارامش پس از نوشتن.حتی اگه هیچ کس نخونتشون.مهم فقط کیبورد و احساس منه که تخلیه میشه .اینجا.
یک سال و اندی سردرگمی این روزها شده یه کوه مشکل که نمیدونم باهاشون چیکار کنم.
خیلی وقتها فک میکنم چه اشتباه بزرگی بوده این تاهل .
بدرد من نمیخورد.من به تنهایی عادت داشتم.به فکر.به کتاب.به من.به جستجوی درون.
دو ساله دارم تلاش میکنم که زن باشم.اما نمیشه انگار.من نمیتونم یه زن باشم.
هر روز بیشتر حس شکست دارم .شکست زندگی متاهلی و دغدغه های نه ای که من هیچوقت ندارمشون.
چون دوست ندارم که داشته باشم.
این روزها کابوس شده برام مادر بودن.شدیدا غریبم با این واژه.و پر از وحشت.حس نابودی میکنم.
کاش متاهل نبودم.کاش .کاش.کاش.
این روزها همه چیز به هم ریخته.من بیشتر از قبل زن نیستم.بیشتر از قبل متنفرم از خونه و زن.
بیشتر از قبل متنفرم از جنسیت.از نقش.بیشتر از قبل متنفرم از این ازاده ی جدید و زندانی.
این روزا به هر چیزی فک میکنم جز زندگی متاهلی خودم.که بلاتکلیف مونده.و به همه ی ارزوهام دهن کجی میکنه
کاش میشد با یه پاک کن خیلی چیزا رو پاک کرد و دوباره کشید.یه جور دیگه.
این روزا بیشتر از قبل از همه ی ادما گوشه میگیرم.نمیدونم چرا انقدر تنها بودن لذت بخش شده.
خیلی زود پیر شدم انگار.شاید هم پیری نیست.25سالگی و پیری؟
این روزای خودمو دوس میداشتم اگه زن نبودم.
درباره این سایت